، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آنام تک ستاره آسمان قلبم

اولین قدم های آنام

روز سه شنبه بخاطر اینکه دکتر گفته بود تو دیگه بخاطر آلرژی و عفونت گوشت نباید بری مهد ما تصمیم گرفتیم تو رو بزاریم شمال پیش مامانی و خودم هم واسه 6 ماه تقاضای ماموریت به رشت رو دادم و ساعت 2.30 راه افتادیم سمت رشت. آستارا دوست بابا که قرار بود کار طراحی داخلی مغازه دایی مسعود رو انجام بده سوار شد و تو تو راه کلی باهاش بازی کردی نزدیک خونه مامان تو خوابت برد و خاله مرضیه هم طبق معمول وقتی ما رسیدیم دوید سمت ماشین اما وقتی دید خوابیدی کلی خورد تو ذوقش خلاصه اومد کنارت دراز کشید و هی بوست کرد تا بیدار شدی . وقتی بیدار شدی کلی شیطونی کردی دایی مجتبی و دایی مسعود اومدن دیدنت و کلی باهات بازی کردن. چهارشنبه هم خاله مینو و عرشیا اومدن. پنج شنبه 12 آ...
14 آبان 1390

دست دستی آنام

دیروز آنام جون بردیمت دکتر تا از دکتر یه گواهی بگیریم که تو آلرژی داری و من 6 ماهه ماموریت بگیرم و بریم رشت دوباره. وقتی رفتیم پیش دکتر و دکتر وزنت کرد گفت 8.600 هستی و وزنت 400 گرم کم شده بود من خیلی ناراحت شدم وقتی تو ماشین نشسته بودم و بغلت کرده بودم داشتم گریه می کردم که چرا عزیزه دلمو واسه کارم آوردم اردبیل که حالا همش مریض می شه و باید بره مهد بمونه یه دفعه دیدم تو داری دست می زنی آنام اینقدر خوشگل دست میزدی و خوردنی شده بودی که من و بابا کلی ذوق کردیم و بابا کلی بوست کرد. بعد من هم تند خبرش رو به خاله مینو دادم و خاله کلی قربون صدقت رفت .آنام من 90/8/4 واسه اولین بار دست زد. راستی آنام جونم یادم رفته بود بهت بگم که روز دوشنبه 25 ...
5 آبان 1390

اولین دندون آنام

ر وز دوشنبه وقتی از خواب بیدار شدم به مامانی گفتم خواب دیدم آنام 6 تا دندون درآورده تا اینکه چهارشنبه شب آنام جون تب بالایی کرد و ما شیافش کردیم اون شب من و بابا و مامانی تا صبح نخوابیدم آخه آنام عزیزم از شدت تب همش ناله می کرد و من هم گریه می کردم و مامانی هم نماز می خوند و واسه آنام کوچولوش دعا می کرد صبح که بردیمت مهد تا یه کم بچه ها رو ببینی و سرحال بشی آخه تو مهد رو خیلی دوست داری بابا زود از سرکار اومد تا آنام رو ببره دکتر وقتی اومدی خونه اونقدر خسته بودی که خوابونیدمت بعد چون بابا باید از جمعه می رفت تهران و تا دوشنبه کلاس داشت من خیلی نگران بودم با مامانی چطور تو یه شهر غریب از تو نگهداری کنم بخاطر همین با بابا تصمیم گرفتیم وقتی بیدا...
26 مهر 1390

پارک کودک

سلام دوستای کوچولو، من دیروز برای اولین بار رفتم پارک کودک البته تو شهر اردبیل . آخه مامانی من کارش تازه  به اردبیل منتقل شده. بچه ها بابایی من، منو کلی سوار سرسره و ماشین شارژی کرد بعدا عکساشو واسه تون می زارم. دوست کوچولوی شما آنام ...
9 مهر 1390

بقعه شیخ صفی

سلام . جمعه صبح آنام کوچولو برای اولین بار ربا مامان، بابا، مامانی ، اعظم جون و شوهرش رضا که دوستای مامان  هستن و اومده بودن خونه ما مهمونی واسه اولین بار رفت موزه شیخ صفی اردبیلی و اونجا کلی عکس های خوشگل با مامان و بابا گرفت.
28 شهريور 1390
1