، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آنام تک ستاره آسمان قلبم

نامه 3

سلام عزیز دل مامان. تا 20 آبان احتمالا داداش کوچو لوت بدنیا می آید. این روزا نمی دونی چقدر واسه مامان سخت. از اول مهر پای پرستارت شکست و دیگه نمی تونه بیاد و قرار شد مامانی بیاد پیش ما واسه همینم من 2و3 مهر رفتم از دکتر استعلاجی گرفتم رفتیم شمال هم دنبال مامانی هم اینکه با با باید واسه دفاع از یه پروژه می رفت مشهد و ما تنها بودیم. اما مامانی دکترش گفت چهرشنبه باید برای چکاپ قبل عمل حتما بره پیشش واسه همینم گفتن آنام رو تا جمعه بزار اینجا بعد من خودم می یارمش. اما من با اینکه خیلی اذیتم می کنی واقعا طاقت یه لحظه دوریتو ندارم به بابا گفتم آنامو بذاریم گفت نه من حوصله ندارم بعد هی تو گریه کنی و بگی دلم واسه آنام تنگ شده راستش آنام جون همین که ا...
13 مهر 1391

نامه 2

آنام جونم ٣ روز دیگه ١٧ ماهش تمام می شه . عزیز دلم واسه خودت مردی شدی دیگه .آنام جون مامان خیلی وقت نیومده و خاطراتت رو ننوشته.آنام من الان کلی به من کمک می کنه موقع ناهار یا شام وسایل شام و می بره و بعد از شام هم کمکم می کنه و جمعشون می کنه. هر کاری بهش بدم واسم انجام می ده واسم آب می اره ؛ کنترلو بهم می ده  و .... اما یه کم لوس و نق نقو شده. وقتی قهر می کنه رو زمین دراز می کشه و هی خودشو رو زمین می کشه و جیغ می زنه. البته تقصیر خاله هات که اینقد می گن آنام قهرکن و بعد هی می خندن . عزیز دلم بزودی قراره داداش دار بشهو و منم ٦ ماه مرخصی دارم و  قراره  با پسر گلم  و احتمالا بابایی برم پیش مامانی . آنام من اینقد نازو د...
1 تير 1391

نامه

سلام آنام جونم امروز 13 دی 90 است و من تو ادره هستم یه دفعه دلم واست تنگ شد عزیزم و این نامه را برات نوشتم آنام کوچولوی من دیگه مردی شده الان 11 ماه و 7 روزش هست و  از 8 آبان دیگه من تورو مهد روانه نکردم و با کلی زحمت و تلاش و پرس و جو یه پرستار واست پیدا کردیم.آنام خوشگله من الان می تونه بابا بگه مامان بگه ،البته بابا و مامان رو از 6 ماهگی میگه، دد می گه بوو،دس دس، به به می گه و مم می گه. آنام جونم از کارهای شیرینت که انجام می دی می خوام برات بنویسم . وقتی بهت می گم سینه بزن یا می گم علی اصغر تو شروع می کنی به سینه زدن البته اولین بار فکر کنم  8 آذر بود که داشتی تلویزیون سینه زنی می دیدی شروع کردی به سینه زدن روز عاشورا هم که لب...
13 دی 1390

اولین قدم های آنام

روز سه شنبه بخاطر اینکه دکتر گفته بود تو دیگه بخاطر آلرژی و عفونت گوشت نباید بری مهد ما تصمیم گرفتیم تو رو بزاریم شمال پیش مامانی و خودم هم واسه 6 ماه تقاضای ماموریت به رشت رو دادم و ساعت 2.30 راه افتادیم سمت رشت. آستارا دوست بابا که قرار بود کار طراحی داخلی مغازه دایی مسعود رو انجام بده سوار شد و تو تو راه کلی باهاش بازی کردی نزدیک خونه مامان تو خوابت برد و خاله مرضیه هم طبق معمول وقتی ما رسیدیم دوید سمت ماشین اما وقتی دید خوابیدی کلی خورد تو ذوقش خلاصه اومد کنارت دراز کشید و هی بوست کرد تا بیدار شدی . وقتی بیدار شدی کلی شیطونی کردی دایی مجتبی و دایی مسعود اومدن دیدنت و کلی باهات بازی کردن. چهارشنبه هم خاله مینو و عرشیا اومدن. پنج شنبه 12 آ...
14 آبان 1390

دست دستی آنام

دیروز آنام جون بردیمت دکتر تا از دکتر یه گواهی بگیریم که تو آلرژی داری و من 6 ماهه ماموریت بگیرم و بریم رشت دوباره. وقتی رفتیم پیش دکتر و دکتر وزنت کرد گفت 8.600 هستی و وزنت 400 گرم کم شده بود من خیلی ناراحت شدم وقتی تو ماشین نشسته بودم و بغلت کرده بودم داشتم گریه می کردم که چرا عزیزه دلمو واسه کارم آوردم اردبیل که حالا همش مریض می شه و باید بره مهد بمونه یه دفعه دیدم تو داری دست می زنی آنام اینقدر خوشگل دست میزدی و خوردنی شده بودی که من و بابا کلی ذوق کردیم و بابا کلی بوست کرد. بعد من هم تند خبرش رو به خاله مینو دادم و خاله کلی قربون صدقت رفت .آنام من 90/8/4 واسه اولین بار دست زد. راستی آنام جونم یادم رفته بود بهت بگم که روز دوشنبه 25 ...
5 آبان 1390

اولین دندون آنام

ر وز دوشنبه وقتی از خواب بیدار شدم به مامانی گفتم خواب دیدم آنام 6 تا دندون درآورده تا اینکه چهارشنبه شب آنام جون تب بالایی کرد و ما شیافش کردیم اون شب من و بابا و مامانی تا صبح نخوابیدم آخه آنام عزیزم از شدت تب همش ناله می کرد و من هم گریه می کردم و مامانی هم نماز می خوند و واسه آنام کوچولوش دعا می کرد صبح که بردیمت مهد تا یه کم بچه ها رو ببینی و سرحال بشی آخه تو مهد رو خیلی دوست داری بابا زود از سرکار اومد تا آنام رو ببره دکتر وقتی اومدی خونه اونقدر خسته بودی که خوابونیدمت بعد چون بابا باید از جمعه می رفت تهران و تا دوشنبه کلاس داشت من خیلی نگران بودم با مامانی چطور تو یه شهر غریب از تو نگهداری کنم بخاطر همین با بابا تصمیم گرفتیم وقتی بیدا...
26 مهر 1390

قهر آنام جون

آنام جون اواسط خرداد که تو 4 ماه و نیمه شده بودی من چون تو آزمون استخدامی ادارمون قبول شده بودم و از حالت قراردادی پیمانی می شدم باید برای تمدید مرخصی زایمان یه چند روزی تو محل خدمت جدیدم یعنی اردبیل می رفتم سر کار. من روز دوشنبه صبح زود که با بابا اومدم اردبیل بهم گفتن تا آخر هفته باید بمونی . شب آنام جون نمی دونی چقدر عکسها و فیلمت رو نگاه کردم و گریه کردم خلاصه با کلی گریه و دلتنگی این چند روز تمام شد و من 5 شنبه ساعت 12 ظهر بال در آوردم که بیام پیش عزیزترینم. وقتی رسیدم خونه اومدم اتاقت دیدم روی پایه پرستارت خوابیدی .نیم ساعت بعد صداتو شنیدم که بیدار شدی دویدم اومدم بغلت کنم اما تو تا منو دیدی بغض کردی و کلی گریه کردی من کلی نازت دادم ...
21 مهر 1390